سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خلاصه قسمت سی و هفت سریال افسانه جومونگ (37)

حالاکه دائه سو با کمک  ایل و تبار مادریش تونسته ظاهرا جانشین بشه و باطنا همه کاره ، سر جای شاه میشنه و نخست وزیر هم یه سخنرانی با اب و تاب میکنه ...اخر سر هم همه بادمجون ها تبریک میگن

نارو به اردوگاه ژنرال میره و میگه همه چی تمومه بیا خودتو تسلیم کن وگرنه دائه سو سربازاتو و خانواده هاشونو میکشه ،اونم واسه خاطر سربازها مجبوره که تسلیم بشه

ژنرال جلو دائه سو زانو میزنه و بقیه هم زورکی تبعیت میکنن...اویی میگه من دیگه تو این خراب شده نمی میونم میخوام برم، هیوپ میگه پس یوهوا چی؟ ماری میگه بیاین بزنین بیرون که الان که شاه خوب شده دیگه دائه سو اذیتش نمیکنه

توی شهر با همون لباس های قدیمیش پلاسن که رییس زندان رو میبینن و قرار میشه هر طوری هست جومانگ رو پیدا کنن...یانگ تاک که میدونه جومانگ زنده است م یاد به خونه یونتابال تا بهشون بگه اما چشمش که به سو میفته دلش نمیاد و میگه اومدم واسه ازدواجتون نبریک بگم

دائه سو که شاه نشینی بهش حال داده ایل و تبار ننه اش رو جمع میکنه و به هرکدومشون همینطوری تصادفی یه پست میده ،وزرات واسه تو ، ریاست واسه تو ، سیاست واسه تو خلاصه مقام ها رو فضل و بخشش میکنه و میره...

یونگ پو که خیلی عصبانیه که اصلا اونو تو جریان نذاشتن و ادم حسابش نکر دن به دایی اش شکایت میکنه و دایی هم میگه تو اگه عرضه داری مثل اون جونت رو گرو بذار میتونی؟یا میخوای با دائه سو مخالفت کنی؟ یونگ پو از ترس میذاره میره

یونگ پو که فعلا جایی رو ندره میره پیش شاه و اونم بهش میگه باداداشت کل کل نکن

ملکه که هنوز ملنگ شادی پسرشه وقتی از ماریانگ میشنوه جومانگ زنده است میگه هیچکی حرف نزنه تا ببینیم اخرش چی میشه

دائه سو از مادرش میشنوه که چه خبره و به نارو میگه هر طوری هست جسد این یارو رو پیدا کن و به من نشون بده

دوستداران جومانگ واسه پیدا کردنش همه جار و میگردن و به همه میگن یه مرد قد بلند خوش قیافه رو اگه دیدین مال ماست!

یانگ تاک که واسه جومانگ و یه سویا خیلی نقشه ها داره به یه سویا میگه هر جی بیشتر اونو دوست داشته باشی من بیسشتر اونو اذیت میکنم و به جای اینکارات زن من شو تا لااقل نکشمت

یه سویا به خاطر این اتفاقات از جومانگ عذر خواهی میکنه و جومانگ هم میگه بابا من به این راحتی ها نمیمیرم که ، تا الان 200بار تیر خوردم و از بلندی افتادم و نمردم بابام هم مثل خودم ضد ضربه بود

یانگ تاک واسه حاکم هیون تو نامه مینویسه که ما جومانگ رو گرفتیم اگه میخوای بیا پول بده واسه تو

حاکم به این راحتی ها باور نمیکنه و ارتش رو میفرسته که چک کنن چه خبره

محافظ سولان که از مملکت خراب شده اش با خودش اورده بهش میگه میدونی چرا دائه سو با تو همبستر نمیشه؟ چو.ن دلش پیش یه زنه به اسم سوسونو هست...یه سویا میره که پدر دائه سورو دربیاره


زن و شوهری با هم خلوت میکنن که سولان میگه اگه بخوای خودم واست 10تا معشوقه جور میکنم اما اونی که بایدتوقلبت باشه منم


بعدش هم یه نامه واسه باباش مینویسه و میگه که دائه سو بی تربیته و با من همبس....نمیشه

دائه سو به پسر رییس ساچولدو در ارتش پست ریاست میده

رییس سونگ که همو ن پیرمرد منفور هست ، به بویو میاد و از دائه سو عذر میخواد ، حاکم هیون هم یه نامه واسه وساطت مینویسه و همه چی به خوبی و خوشی تموم میشه


اما نامه دوم هیون تو که به دائه سو داده میرسه دائه سو دست و پاشو جمع میکنه که دیگه درباره سوسونو بند رو اب نده

نارو به دستور دائه سو و تحریک رییس سونگ یون تابال رو زندانی میکنه

یه چند تا اتهام الکی هم بهش میبندن و میگن که تو ارامش مردم بویو رو با گرونفروشی به هم زدی و ما شاهد هم داریم ،شاهد کیه ؟ یه دزدی مثل دوچی!اونم تا میتونه دروغ بهش میبنده و خلاصه هر طوری هست یونتابال رو زندانی میکنن

و دائه سو با این عدالت بی نظیرش ، به رییس سونگ میگه از این به بعد ریییس چولبون تویی

دائه سو و مادمازل در حال صحبتند که سو میاد واسه وساطت ،دائه سو از ترس زنش میگه من بهش کاری ندارم بگید بره، اما زنش میگه باید ببینی چی میخواد

سو التماس میکنه و زانو میزنه و میگه اگه واسه انتقامه منو بکش به بابام چیکارداری؟


دائه سو میگه این همه حرف من به تو زدم ، یکیشو گوش کردی که من الان به حرف تو گوش بدم؟

همون موقع مارمولک زشت میاد و میگه دائه سو خاک بر سرت تو عاشق این دختره احمق بودی؟ که با پای خودش اومده اینجا تا بکشیش؟ و بعد هم برای اینکه حس دائه سو رو تست بزنه میگه اینو بکش باباشو ول کن!

سو میره زندان ملاقات باباش که یه دفعه میبینه دائه سو پشت سرش ایستاده و اونا رو از بویو تبعید میکنه

دائه سو پست ها ی جدیدرو اعلام میکنه و سر یونگ پو بی کلاهه و به دائه سو اعتراض میکنه،دائه سو میگه والا هر چی فکر میکنم تو عرضه کاری نداری که بهت پست بدم

اونم ناراضی میره پیش مامانش و میگه ننه اخه این پسر ه تو تربیت کردی؟ مارمولک بزرگ میگه ولش کن خودم باهاش حرف میزنم....

شاه حالش خوب میشه و تو ی قصر پیاده روی میکنه که یوهوا میره دیدنش ، شاه به خاطر بی عرضه گی هاش عذرخواهی میکنه

در عوض شاه از دائه سو میخواد دیگه هیچ وقت به یوهوا بی احترامی نکنه و اونم مثلا قول میده

ارتش اهنی به دهکده میره و جومانگ رو شناسایی میکنن و می برنش

وسط راه که توی زندانه چوبیه، سه تا هوادارش میبنینش و به بقیه خبر میدن و نقشه ازادی جومانگ رو میکشن

خلاصه به اونا حمله میکننن و موپالمو تا جومانگ رو نجات میده میگه واست شمشیر ساختم که هیشکی نداره


جومانگ تا ازاده میشه جو میگیردش و میپره بیرون و یه دو سه تا رو لت و پار میکنه

و خبر نداره که پشت شادی این ازادی چه خبرهای غم انگیزی نشسته....


» نظر